مدرسه علمیه فاطمه الزهراء(س) تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

نوجوانی شهید مسعود کریمی مجد

07 آبان 1393 توسط اعتمادیان

زیر سایه درخت مشغول بازی بودیم. یکی از بچه ها، چشمش به سیب سرخی افتاد که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت.

دست کرد سیب رو برداشت و بین بچه ها تقسیم کرد. مسعود سهمش را نگرفت و گفت: « چون نمی دونم صاحبش راضی است یا نه، نمی خورم».

زنگ عبور، ص111

 1 نظر

نوجوانی شهید عباس بابایی

03 آبان 1393 توسط اعتمادیان

یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. یک دفعه عباس گفت: «دایی نگه دار»

متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون، من خودم بقیه راه رو پیاده میام.

پیرمرد را گذاشتم جایی که بره هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید. نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.

علمدارآسمان، ص27

 1 نظر

نوجوانی شهید علی اکبر رحمانیان

29 مهر 1393 توسط اعتمادیان

تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر، اگه یه چیزی بخوام ، برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوستاش یه چیزی-خوراکی ای دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر. چرا نخرم. گفت:« کتاب نهج البلاغه می خوام». اون موقع ( دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهج البلاغه. هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمی گنجه. کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برای خوندنش وقت بذاره. اما از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ.

دوقلوهای جنگ، ص72

 1 نظر

نوجوانی شهید رضا عامری

27 مهر 1393 توسط اعتمادیان

به سال اول دبیرستان که رسید، مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از مدرسه می گشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت در نمونه.

کلید می انداخت به در، باز می کرد و بعدش هم زنگ می زد و بلند می گفت: یاالله یاالله

بعدش می اومد توی حیاط. اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم، دم در ساختمان که می رسید، باکلید می زد توی شیشه و دوباره می گفت: یاالله. بعد وارد می شد.

می گفت: «می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خونه نیست».

سفر بیست و پنجم، ص24

 نظر دهید »

نوجوانی شهید محمود پایدار

23 مهر 1393 توسط اعتمادیان

هم خوب درس می خواند و هم کار می کرد.

خیلی از همسن و سالهایش، بدون توجه به اوضاع مالی خانواده شان، خرج می کردند، درس هم نمی خواندند.طوری بود که بچه های سال دوم- سوم راهنمایی هم می آمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل می کردند.از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده، استفاده می کرد.روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیرکبیر بگذارند، رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله، پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد.

گردان نیلوفر،ص17

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
تیر 1404
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علمیه فاطمه الزهراء(س) تهران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • فرهنگی
      • نکات آموزنده
    • آموزش
  • پای درس بزرگان
  • در محضر یار
  • دلنوشته
  • حکیمانه
  • پژوهشی
  • پایان نامه
  • مهدیا...
  • وصیت نامه شهدا
  • سبک زندگی
  • خواص و ثواب سوره های قرآن
  • سیاسی
  • خاطرات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
وصیت شهدا
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس