نوجوانی شهید عباس بابایی
03 آبان 1393 توسط اعتمادیان
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. یک دفعه عباس گفت: «دایی نگه دار»
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون، من خودم بقیه راه رو پیاده میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که بره هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید. نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.
علمدارآسمان، ص27