هدیه به بی بی فاطمه الزهرا (س)
می گفت با گریه از تمام شهر
تنها شده علی با خویش در کوچه ها
می گرید از تمام جفایی که دید به چشم
بردخت آل نبی کرد روزگار
او چشم هایش باز بود ولی
جای دیوار ، فاطمه دید بین کوچه ها
چادر گرفت و لنگ لنگان جلو کشید
جان دوباره به دست ها داد و باز کشید
از دست اهرمن دست حیدرش را می کشید
او می کشید و غلاف هم ضربه می کشید
دستش رها شد از همه ی عشقش به زور
اشکی ز حسرت رفتن بر صورتش چکید
دنیا خراب شد لحظه ای از غم مادرم
لیکن جفا، همه ی این نگاه را چشید
بانو که بر زمین جا مانده بود
آرام خویش را به در مسجد می کشید
در شامگاه حسرت خویش گم گشته ام ولی
در آروزی دیدن یار سر می شوم همی
این را میان کوچه ها یاد می کرد
هردم ز غم تکیه بر دیوار می کرد
زهرای من تو عشق این دنیا نبودی
تو بانوی این عالم نبودی
تو گوهری بودی از آن همه عمر
تو شاه بانوی دو عالم هستی
زهرای من گشته قرینم همه درد
می سوزم از دوری ، غریبی همه شهر
این جا دلی تنگ است از رفتن تو
خانه ام سرد است بی گرمای نفس تو
ای کاش این فراق ما پایان پذیرد
زهرا ،علی بر دیدار تو جان بگیرد
زهرا سادات میر غفاری