نتیجه اعتماد به خدا...
01 شهریور 1394 توسط اعتمادیان
شهسواری به دوستش گفت : بیا به كوهی كه خدا آن جا زندگی میكند برویم.
میخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد ،
و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بارمشقات نمیكند.
دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود .
درتاریكی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آن ها را پایین ببرید .
شهسوار اولیگفت : میبینی ؟
بعد از چنین صعودی ، از ما میخواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم .
محال است كه اطاعت كنم .
دیگری به دستور عمل كرد .
وقتی به دامنه كوه رسیدند ، هنگام طلوع بود
و انوار خورشید ، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن كرد.
آن ها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشد میگوید :
تصمیمات خدا مرموزند ، اما همواره به نفع ما هستند …