لباس نو
18 آبان 1392 توسط اعتمادیان
از در که آمد ، تعجب کردم. دوباره همان لباس های همیشگی کهنه تنش بود. جا خوردم. از خودم پرسیدم: یعنی چه؟ بهش گفتم ننه کت و شلوارت کجاست؟ لبخند زد و گفت: ننه سرت سلامت باشد. گفتم: فتح الله. گفت: به خدا ننه باز… گفتم: باز چی پس؟ گفت: دوستم عروسی داشت … گفتم: بخشیدی؟ گفت: نه مکثی کرد و سرش را پائین انداخت. گفتم: نه؟ من من کرد و گفت:می دونی ننه … راستش هدیه دادم. گفتم: کت و شلوار را؟ گفت: به خدا ننه مال دنیا مال دنیاست، فقط نگاهش کردم. با خودم گفتم: این دیگه کیه من که نشناختمش.
خاطره ای از شهید فتح الله شهرینی