عاقبت حسادت
در زمان خلافت هادی عباسی، مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می زیست. در همسایگی او، شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد می ورزید. درباره او حرفها زد تا دامن او را لکه دار کند؛ اما نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد، مقصد خود را به او بگوید. روزی بعد از یک سال به غلام گفت: چقدر مطیع مولای خود هستی؟ گفت: اگر بگویی به آتش خود را بینداز، انجام دهم. مولای حسود خوشحال شد. گفت: همسایه ام ثروتمند است و او را دشمن دارم. می خواهم دستورم را انجام دهی. شب با هم بالای پشت بام همسایه ثروتمند می رویم. تو مرا بکش تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد. هر چه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تاثیری نداشت. نیمه شب به دستور مولای حسود، گردن مولایش را بالای بام همسایه ثروتمند زد و زود به رختخواب خود آمد. فردا قتل حسود بر بام همسایه ثروتمند کشف شد.
هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند راداد و از او باز پرسی کرد. بعد غلام را خواست و از او جویا شد. غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد؛ بنابراین جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد. بعد، سر برداشت و به غلام گفت: هرچند قتل نفس کرده ای، ولی چون جوانمردی کردی و بی گناهی را از اتهام نجات دادی، تو را آزاد می کنم. او را آزاد کرد و زیان حسادت به خود حسود بازگشت.
(داستان های ما، ج2 ،ص 138؛مستدرک الوسایل،ج3،ذیل شرح حال فضل الله راوندی)