سبک زندگی شهدا
30 مرداد 1392 توسط اعتمادیان
چند روزی بود تب داشتم ؛ یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه، صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست ، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم، گفتم:مادر چرا بی خبر؟ گفت: به دلم افتاد که باید بیام.
زندگینامه شهید مهدی زین الدین
به کوشش منسوبی