به انتظارت می دوم......
شب های جمعه که می شود بی اختیار دلم می گیرد، برای کمیل هایی که خوانده ام و از یاد برده ام، برای شب هایی که خود را برای ندبه فردایش آماده کردم و العجل هایی که از ته دل نبوده اند. مگر می شود، از ته دل کسی را صدا بزنی و آمدنش را بخواهی و بگویی
.
.
. « کی می شود که بیایی؟ » و او نیاید.
ای کاش می شد مشق هر شب مان این باشد که ای دل، ای کاش که بخواهی آن گاه دل بدون خواندن ندبه هم آماده آمدنت می شود. باز به رسم هر آدینه به انتظارت می نشینیم. غروب می شود و گذشت جمعه ای دیگر و تو نیامدی. نه دیگر به انتظارت نمی نشینم، می دوم….. به انتظارت می دوم. می دانم که مانع رسیدن تو به ما یا بهتر بگویم من به تو، نشستن است و این فاصله طولانی. می دانم هرچه بنشینم این فاصله بیشتر و بیشتر می شود، پس می دوم تا به تو نزدیک و نزدیکتر شوم. به انتظارت می دوم تا به تو برسم.