بسم رب الشمس والقمر!
خورشید غروب کرده بود و ماه در آسمان می درخشید.خورشید تمام توان خود را بکار برده بود تا بتواند به همه،نور نجات بخش خود را بتاباند ولی دیگر از او خبری نبود.اینک ماه در آسمان بود و باید بخشی از وظایف خورشید را به دوش می کشید.دخترکی پا به پای همه آمده بود و اینک خسته بود.چند وقت پیش خورشیدش غروب کرده بود ولی دلش آرام نداشت.همچنان با نگاه به ماه،در پی خورشید خویش بود.هر منزل که جلوتر میرفتند بر زردی و تابندگی ماهش اضافه می شد تا آنجا که ماهش را تمام رخ در مقابل ظلمت و تاریکی شب دید.
وای خدای من!این ماه چقدر شبیه خورشید من شده است.تاریکی میخواست که نور ماه را از بین ببرد،پس از بخشی از خورشید پرده برداشت.آنجا دخترک خورشیدش را در میانه تشت دید.اما ماه او با دیدن خورشید،نورش بیشتر شد تا بساط تاریکی و ظلمت را برچید.
آری ماه به اوج زیبایی خود رسیده بود و دیگر توان نداشت.پس از آن دخترک به خواب فرو رفت و دیگر ندید که ماهش هر روز خمیده تر شد از فراق تنها یادگار خورشید.
صلی الله علیک یا ابا عبدالله