یا علی
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و … هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، اما شیطان نبود.
یا ضامن آهو، به ضریحت که چشم مى دوزم،
رازى میان زمزمه هاى من با تو از نگاهم جارى است،
راز نهانى ام را بخوان که هلال طلایى گنبدت، ماه شبهاى تار دلشکستگان است.
درختان صف به صف، شکوه جاودانه آمدنت را به تماشا ایستاده اند
و آبشارها، قد کشیده اند زلالی و سرفرازی نگاهت را.
جاده ها، شوق رسیدنت را، سراسیمه دویده اند.
بوی تو وزیدن گرفت و تمام گردنه ها به سمت مدینه چرخیدند.
تمام دشت ها پیراهن گل به تن کردند.
یا غریب الغربا!
شور آمدنت، چه رستاخیزی بر انگیخته در چهار گوشه عالم !
پلک که وا می کنی، تمام شادی ها متولد می شوند با تو
خوشبختی و رستگاری همیشگی است.
نزول جاودانه مهربانی ات، بر شوره زار غربت
و تنهایی زمین، خجسته باد.
خوش به حال رواق ها درها و دیوارهایی که از نفس مهمانانت پر می گیرند و به ضریح پاک تو می رسند .
خوش به حال مناره ها و کاش ها ! حال تو ای شمس و الشموس از راه دور به میدگاه عاشقی تو چشم دوخته ایم تا ازجام کرامتت جرعه ای بنوشم ما را بی نصیب مگردان.
مولای من تو را امام غریب می نامند می دانم بد میزبانی بودند و در
مهمان نوازی وفا نکردند.
و بعد از گذشت روزگار حال تو میزبان ما هستی:
تو میزبان گریه ها و نیازها ،
غم ها و دلتنگی های ما هستی.
تو غربیی را احساس کرده ای!
حال غریبه ها به آستان کرم تو چشم دوخته اند و به دستان پر مهرت توسل کرده اند.
مولای من ! می خواهم از زائری بگویم که جاده به جاده شهر به شهر
گذشته اند تا نفسی مهمان شوند و از می عشق تو بنوشند.
میخواهم از سنگفرش آستان مقدست بگویم که سجده گاه قدوم مهمانانت شده است.
از کبوتران عاشقی که گرداگرد حرم پاک تو می چرخند و تورا طواف میکنند.
از نسیم بگویم که بیرق گنبدت را بوسه باران میکند و عطر دلربای تو واشک تمنای زائرت را به اوج افلاک میبرد.
مولای من ! میخواهم از آسمان بگویم که هر روز نه هر ساعت نه هر لحظه و ثانیه ازتو جان میگیرد و در پیشگاه شکوه تو جان میدهد.
ای آفتاب مهربانی ! می خواهم از خورشید بگویم که هر طلوع با انوار خود به پنجره فولاد تو چنگ میزند و از ضریح تو نور میگیرد.
ای حجت خدا خوش به حال جاده که از قدوم زائرانت بغض تنهایی خود را
می شکند وخاک پایشان را به سینه زخم آلود خود می زند که عمری است از طواف تو جا مانده است.
تصویر اقدام قشنگ و پر رمز و راز خدام با محبت امام رضا علیه السلام در سر زدن به بیماران و تبرک کردن سر و دیده و صورت آنها با با پرچم گنبد سلطنتی امام رئوف دیدنی است.
یاد خاطره ای لطیف برای دهه کرامت و این روزهای میکده رضوی افتادم:
خادم این روضه رضوان می گفت دختر بچه شفا گرفته بود. با تب و تاب ازش سوال کردم چه دیدی و چه شنیدی؟
دخترک با آرامشی خاص گفت هیچ. فقط پدرم را خبر کنید
پدر دخترک که رسید طفل به گریه و هق هق افتاد: امام رضا گفت «به بابات بگو دیگه به خواهرم چیزی نگه»
پدر که از شفای کودکش بی قرار بود با شنیدن این جمله اختیار از کف داد. نفسش که برگشت به خادم گفت: دخیل که بستم به امام رضا گفتم:
می خوای دخترمو شفا ندی شفا نده. اما برگردم قم به خواهرت گلایه
خواهم کرد.
کاش من یک بچه آهو می شدم
می دویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
می دویدم تا که می دیدم تو را
کاش روزی می نشستی پیش من
می کشیدی دست خود را بر سرم
شاد می کردی مرا با خنده ات
دوست بودی با من و با خواهرم
چونکه روزی مادر م می گفت تو
دوست با یک بچه آهو بوده ای
خوش به حال بچه آهویی که تو
توی صحرا ضامن او بوده ای
پس بیا من بچه آهو می شوم
بچه آهویی که تنها مانده است
بچه آهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است
روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن
افسانه شعبان نژاد