پاهای سوخته
شهیده مریم فرهانیان
ازم خواست بهش یه روز مرخصی بدم.
منم گفتم برو.
وقتی شب برگشت، حسابی می لنگید. اول فکر کردم تصادف کرده، ولی هرچی ازش پرسیدم، نگفت چی شده. بالاخره بعد از کلی اصرارگفت:
« پابرهنه روی لوله های نفت راه رفتم»
گفتم:«تو این آفتاب داغ، مگه زده به سرت؟»
گفت:« این چند وقت خیلی از خودم غافل شده بودم، باید این کار رو می کردم تا یادم بیاد چه آتیشی منتظرمه»
گفتم:« تو و آتیش جهنم؟ تو که جز خدمت کاری نمی کنی».
گفت: «تو این طور فکر می کنی، ولی من خیلی گناه دارم. بعضی از اشاره ها یا بعضی از سکوت های نابه جا… اینا همه گناهان کوچکی هستن که چون تکرار می کنیم برامون عادی میشه. واسه همین دائم باید حواسمون جمع باشه».
برگرفته از : پیک افتخار، شماره 36،ص42