یا علی
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت ازكنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرارداد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : ” هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد…
به اسکندر گفتند:چرا معلمت را بیش از پدرت تعظیم می کنی ؟ گفت:چون پدر مرا از عالم ملکوت به زمین آورد ،ولی معلمم مرا از زمین به آسمانها می رساند.
کسی برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند..
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش و به جلو نگاه کنید…
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز .
اگر گناه وزن داشت؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی …
و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم ؛
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود …
ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛
تا دیگران از سر جوانمردی ؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد ….
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند ؛
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید
اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم….
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود ؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر خداوند؛
یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟؟؟
دکتر شریعتی