یا علی
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
با آرزوی تعجیل در فرج آغاز می کنیم.
به خود و خدا متکی باشید
شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی می فرمودند: شبی از شبهای ماه رمضان ، مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری به افطار ، مهمان کسی از دوستان بود .
پس از مراجعت به مدرسه ، متوجه می شود که کلید خود را با خود نیاورده است . نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن درب اتاق او را به فکر فرو می برد،
اما ناگهان به یکی از همراهان خود می فرمایند: معروف است که نام مادر حضرت موسی کلید قفلهای در بسته است ، پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) چنین اثری نکند؟ آنگاه دست روی قفل گذاشت و نام مبارک حضرت زهراء (سلام الله علیها) را بر زبان جاری نمود که ناگهان در گشوده و قفل بسته باز شد.
بقیه الله!
خورشید جمعه ای دیگر دارد به غروب ماتم می نشیند و انگار ، داغ هجران تو همچنان بر دل ما می ماند.
یا بقیه الله!
چشمان اشکبارم را ببین که به راه آمدنت سفید شد و تو باز هم نیامدی.
یا بقیه الله!
شاید خدایت نیامدنت را فرصتی دیگر برای من قرار داده است تا وقتی که تو می آیی آدمی، پاک پاک باشد.
یا بقیه الله!
تو که خود فرموده ای که به احوال شیعیانت آگاهی. پس لابد خوب می دانی که میان ما و اذان ظهر و آسمان ، چه رابطه ای است!!!
یا بقیه الله!
تو که خود خوب می دانی برانسان چه دارد می گذرد! پس جان مادرت فاطمه، هق هق غروب جمعه ما را در دفتر عشقبازی های عشاقت ثبت کن.
یا بقیه الله!
من را کمک تا از نگاه پنهانم ، غریبی سیراب شود.
یا بقیه الله!
در این غروب جمعه ای دیگر، ضجه غریبانه من و نگاه خیسم را که به پیشگاه با شکوهت تقدیم می کند بپذیر.
یا بقیه الله!
وقتی که تو می آیی ، من در چه حالم …
یا بقیه الله…یا بقیه الله… یا بقیه الله… یا بقیه الله
کاش می شد که خدا اجازه ظهورت می داد
کاش می شد که در این دیار غربت و میان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه می داد
کاش می شد جمعه ی ما شاهد ابروی زیبای تو می شد
کاش می شد دیده ی نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد
کاش می شد انتظار منتظر بپایان رسد و هوا میزبان یاس ها ونسترن ها خاک پای مهدی زهرا شود
کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی و برای فرج دعا کنی
کاش می شد…
بیا آقا
بیا آقا، دلم تنگ است.
بدون تو هر آوایی که می آید بد آهنگ است.
بیا آقا که در چشمم، بدون پرتو رویت، زمین بی روح و طرح آسمان خاکستری رنگ است.
بدون تو زمین ، آقا پر از تزویر و نیرنگ است. پر از ظلم و پر از جور و سراسر تخت و اورنگ است.
اگر چه این جهان حق است و دل بستن به او باطل، همه دلدادگان مست دنیاییم و دل کندن ز او ننگ است.
نمی بینی کسی را کز برای دوست دلتنگ است، همه نامهربان و قلبهاشان پاره ی سنگ است.
نباشد وحدتی تا از برای عدل برخیزند. فواصل در میان قلبهای سنگی ایشان به فرسنگ است.
نبین این سرخوشیها را نمودار اندر این عالم. که این مستی و شیدایی، اثر از باده و چنگ است.
دل افگاریم و افسرده از این نامهربانیها. چه سازیم اندر این غوغا که پای عقلمان لنگ است.
بیا آقا…
روزی بهلول در قبرستان کنار قبری نشسته بود.
شخصی از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمیکنند و از این و آن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند…
________________________________________
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنكه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان!!! قبل از آنكه برایت نمازبخوانند!!
از تجربه دیگران استفاده كن!! قبل از آنكه تجربه دیگران شوی!!
________________________________________
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد. در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت. سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر